سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترینِ برادرانت، کسی است که از خیر [رساندن] باز ایستد و تو را نیز با خود، باز دارد . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----123812---
بازدید امروز: ----1-----
بازدید دیروز: ----3-----
مدیریت صنعتی

 

نویسنده: زکریا بها
سه شنبه 86/3/22 ساعت 2:39 صبح

آیا ماه رمضان از ما راضی رفت
آخرین روز ماه مبارک رمضان بود. واعظی بر منبر با چشمان گریان درباره‌ی رفتن ماه رمضان سخن می‌گفت.نمیدانم ماه رمضان ازما راضی رفت یا نه بذله گوئی گفت بله جناب شیخ راضی رفت واعظ گفت از کجا می‌دانی؟ گفت: ازآنجا که اگر ناخشنود رفته باشد، سال آینده باز نخواهد گشت


دعا برای مادر فرستنده ی نامه
واعظی بر منبر وعظ می‌کرد. زندیقی پای منبر بود، با خود اندیشه‌ای کرد و موذیانه تصویری کشید و برای واعظ فرستاد. واعظ که گرم سخن بود لابه‌لای سخنرانی نامه را گشود و دید عکس یک... بزرگ و سیاه را در نامه کشیده‌اند. واعظ آهی کشید و گفت: عجب، برادران گویا مادر یکی از حاضرین بدجوری مریض است، از بنده خواسته همگی برای مادرش دعایی بکنیم و کاری انجام دهیم، چَشم. بنده شخصاً این امر را انجام خواهم داد. ما این یک کار را خوب بلدیم بکنیم!!! که می‌کنیم


سایه ی خدا
گویند میرفندرسکی در سیاحتش به هند با یکی از پادشاهان هند که او را ظل الله (سایه‌ی خداوند) لقب داده بودند دیدار کرد. پادشاه از او سئوالاتی کرد و پیوسته او را تشویق می‌نمود تا آنکه از وی پرسید شنیده‌ام پیامبر (ص) سایه‌ای نداشته. آیا این خبر صحّت دارد؟ میرفندرسکس گفت: آری نه پیامبر و نه خداوند هیچ سایه‌ای نداشتند. حاضران خندیدند و پادشاه خجل شد


واعظ حاضر جواب
واعظی برای خریدن کفش به کفّاشی رفت. کفّاش خواست متلکی بپراند و گفت: این همه شما وعّاظ موعظه می‌کنید، آیا تمام چیزهایی که می‌گویید خودتان هم عمل می‌کنید؟ واعظ گفت: مسلّم است که نه  مگر شما تمام کفشهایی که می‌دوزید خودتان هم می‌پوشید


مواظبت از اموال
شخصی با کفش گران قیمتی به مسجد رفت. دزدی کفشهای او را دید و وقتی دید مرد به مسجد می رود خوشحال شد. با خود اندیشید وقتی مشغول نماز شد، کفشها را خواهم ربود. دزد وفتی وارد مسجد شد کفش مرد را ندید. وارد شبستان شد و دید مرد با همان کفشها ایستاده و نماز می‌خواند بعد از نماز قیافه‌ی ظاهر الصلاحی به خود گرفت و به مرد گفت: ای مرد با کفش نمی‌توان نماز خواند، کفشهایت را درآور که با کفش تو نمازی در نامه‌ی عملت نخواهی داشت. مرد گفت: عیبی ندارد لااقل مطمئنّم که کفش خواهم داشت


نقطه ی افتاده
نوعروسی ز صفا گفت شبی با داماد                                         نام این مه چه کسی ماه عسل بنهادست
گفت: داماد به لبخند جوابش کاین ماه                                     ماه غسل است ولی نقطه‌ی آن افتادست


دعای باران
جمعی برای طلب باران به بیابان می‌رفتند و عدّه‌ی زیادی از کودکان دبستانی را نیز با خود می‌بردند ظریفی پرسید: این کودکان را به کجا می‌برید؟ او را گفتند: برای دعا کردن، چون دعای اطفال مستجاب می‌گردد. ظریف گفت: ای بابا اگر دعای کودکان مستجاب می‌شد، الآن نباید حتّّی یک معلم بر روی زمین زنده می‌ماند


روزه ی واقعی
در اسلام کسی را بود روزه داشت                                                که درمانده ای را دهد نانُ چاشت
وگرنه چه اجری که زحمت بری                                                 زخود بازگیری و هم خود خوری

 
جواب دو پهلو
عالمی از یک طلبه پرسید چه درسی را می‌خوانی؟ طلبه گفت: نحو. عالم گفت: چه مبحثی از نحو را طلبه گفت: مبحث فاعل و مفعولٌ‌‌به را. عالم لبخندی زد و گفت: جالب است بحث پدر و مادرت هم همین است


حکومت غیر الهی
از ولتر نویسنده و طنز نویس فرانسوی سئوال کردند شما چه نوع حکومتی را می پسندید؟ جمهوری دموکراتیک یا پادشاهی؟ ولتر لبخندی زد و گفت: برای یک عدّه انسان بدبخت چه فرقی می‌کند، یک شیر آنان را ببلعد یا ده‌ها موش


اسراف
متوکّل عباسی روزی از امام علی النقی (ع) پرسید: شنیده‌ام شما عمامه‌ای بر سر می‌گذارید که پانصد دینار نقره قیمت دارد. آیا این کار شما اسراف نیست
امام (ع) فرمودند: من نیز شنیده‌ام تو کنیزی خریده‌ای به هزار زر سرخ. آیا این خبر صحیح است متوکّل گفت: آری. امام (ع)‌ ادامه دادند: من عمامه‌ای به هدیه گرفته‌ام به پانصد دینار نقره و تو کنیزی خریده‌ای به هزار زر سرخ. من پانصد دینار برای شریف‌ترین اعضایم هدیه گرفته‌ام و تو هزار  زر سرخ برای خسیس‌ترین و پست‌ترین اعضاء خود. ای متوکل تو خود گواهی بده، ما اسراف کرده‌ایم یا تو. متوکل بسیار خجالت زده شد و گفت: حقیقت آن است که فضولی در کار بنی‌هاشم اصلاً به ما نیامده است


نامگزاری برای فرزند
خداوند به مردی پسری عنایب کرد واو نامش را عبد الصمد گذاشت. به او گفتند از چه روی نام پسرت را عبد الصمد گذاشتی؟ او پاسخ داد: چون پسرم در ربیع‌الثانی به دنیا آمد و صمد و ربیع‌الثانی هر دو سین دارند


دزد طلبه نما
روزی به شیخ مرتضی انصاری گفتند: طلبه‌ای دزدی کرده، اکنون در کلانتریست. شیخ به سرعت به طرف کلانتری رفت. وقتی شاکیان و پاسبان کلانتری او را دیدند خواستند او را به تمسخر بگیرند که طلبه‌ی شما دزدی کرده! شیخ گفت: من اینجا خود برای شکایت آمده ام. پرسیدند: شکایت شما چییست؟ شیخ ره گفت بنویسید یک عبا و یک عمامه و یک قبا نیز از ما سرقت کرده. چون طلبه هرگز دزدی نمی‌کند بلکه این مرد سارقیست که به لباس روحانیان درآمده

 
بلای منصور
روزی منصور دوانیقی در جمعی از اعراب به تکبّر گفت: بروید خداوند را شکر کنید که منصور بر شما حاکم گشت چون از وقتی که من بر شما حکومت می‌کنم بلای طاعون از سر شما رفع شد. ظریفی گفت: آری خداوند (جل ذکره) عادل‌تر از آن است که دو بلا را به یکباره بر امتی نازل کند، گویند منصورکینه‌ی آن بیچاره را بر دل گرفت تا عاقبت او را کشت


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: زکریا بها
سه شنبه 86/3/22 ساعت 2:39 صبح

شغل مورد علاقه ی شیطان
گویند از شیطان پرسیدند که کدام گروه و طایفه و صاحبان کدام حرفه و شغل نزد تو عزیزترند؟ شیطان گفت اهل بازار و دلّالان ،گفتند: چرا؟ گفت: من به سخن دروغ از آنها راضی بودم؛ آن‌ها سوگند دروغ را نیز به آن افزودند


فرار پر سرعت
یکی از دوستان که تازه از سفر امریکا برگشته بود، خاطره جالبی را تعریف می‌کرد، او می‌گفت:  در یکی از شهرهای امریکا،  پلیس اتومبیل مرا که برای گشت‌و‌گذار کرایه کرده بودم متوقّف کرد و وقتی فهمیدند من ایرانی هستم با وضع زننده و عجیبی مرا دستگیر کردند و به جرم سرعت بالا مرا به کلانتری و سپس دادگاه بردند. قاضی نیز وقتی ملیّت مرا فهمید از احترامی که پلیس به من کرده بودکم نگذاشت و دست آخر مرا محکوم به پرداخت دویست دلار کرد. من هرچه اصرار کردم او به سخنان من توجهی نکرد. من هم ناراحت شدم و چهارصد دلار گذاشتم روز میز و گفتم بفرمایید. قاضی گفت: به شما گفتم دویست دلار. من گفتم می‌دانم ولی حقیقتش می‌خواهم با همان سرعتی که آمدم، از کشور کثیف شما بروم


مقدمات فشار قبر
روزی از حجا که مردی لطیفه‌گو و حاضر جواب بود خواستند بر میّتی نماز بخواند. حجا چون نماز را شروع کرد و تکبیر گفت، ناگاه بادی از میّت خارج شد، حجا رو کرد به صاحبان میّت و گفت: اگر میّت شما مقروض است قرضش را به فوریّت اداء کنید، چون این باد از مقدمات فشار قبر است


خانم هنر پیشه
روزی مرد هنرپیشه ای بصورت غیرمترقبه از سرصحنه فیلم برداری به خانه نزد همسرش که او نیز هنرپیشه بود بازگشت همسر آقای هنررررمند که گویا به هیچ وجه فکرنمیکری آقای خانه به این زودیها بازگردد با سه نفر از عوامل کارهنری که در دست داشت بدجوری خلوت کرده بود، وقتی آقای خانه وارد شد همگی آنچنان متحیر شدند که مانند مجسمه خشکشان زد ، مرد نگریست و دید یکی از مردان لخت عریان است ، آندیگری لباس نظامی به تن دارد ونفرسوم که مرد جاافتاده ای بود جام شرابی در دست و خانم را در بقل گرفته
مرد با حالت تحیر لحظاتی سکوت کرد و در کمال نا باوری از خیانت همسرش به وی گفت : این لنده هورها کی هستند که تو به خانه من آورده ای
زن هنرپیشه با دستپاچگی گفت : عزیزم خودت را نارحت نکن اینان همان هنرمندان استوره ای هستند که سالها به آنها علاقه مند بودی
این مرد که جام در دست دارد همان حکیم عمر خیام است ، این دیگری که لباس نظامی به تن دارد همان استاد شعر وسخن نظامی گنجوی است وآن دیگری که لخت و عریان است بابا طاهر عریان است
مرد که از نمایشنامه زیرکانه ای که همسرش داشت برای او بازی می کرد شگفت زده وعصبانی شده بود گفت : ولابد من احمق که اکنون در حال گوش دادن به اراجیف  خائنانه تو هستم  ابوریحان بیرونی هستم و باید زود گورم را از خانه گم کنم و بیرون بروم       


دیگ زود پز
مرد ابلهی ازدواج کرد ، همسر وی که بارداربود وبارداییش را مخفی می کرد، بعد از پنج روز از ازدواج با جوان وضع حمل نموده بچه ای به دنیا آورد ، مرد ابله به خوشهالی به بازار رفت وشروع به خرید کیف و کفش مدرسه  و روپوش ولوازم التحریر نمود ، یکی از دوستانش که هفته قبل در عروسی او شرکت کرده بود او را دید و با تعجب از وی در مورد دلایل خریدش سئوال کرد مرد ابله با شادمانی گفت : همسرم پنج روز بعد از ازدواجمان فرزندی بدنیا آورده ، من حتم دارم بچه ای که برای تولدش اینقدر عجله دارد حتما هفته آینده می خواهد به مدرسه برود


زن مومنه و شوهر منتظر
مرد جوانی دختر مؤمنه ای را به همسری گرفت ، دختر شبانه روز ترک بستر می کرد و به عبادت و قرائت قرآن مشغول می شد و شوهر جوانش را منتظر و ملول می ساخت
یک روز مرد جوان به همسرش گفت : دیشب خواب عجیبی دیدم که نمی دانم به تو بگویم یا نه ، زن جوان که کنجکاو شده بود گفت : حتماً آنرا برایم تعریف کن
مرد گفت : دیشب به خواب دیدم تو از فرق سر تا به نک پا آغشته به عسلی ومن از فرق تا به نک آغشته به نجاست و مدفوع ، زن با آنکه سعی می کرد خود را متحیر و ناراحت جلوه دهد ، لبخندی زد و گفت : تو را نمی دانم ولی در مورد خودم فکر می کنم نتیجه نمازها و قرائتهای قرآنیست که شبانه روز و وقت و بی وقت می خوانم  ، سپس گفت : خوب بعدش چه شد ، مرد گفت : هیچ ، سپس می دیدم که تو در حال لیسیدن من هستی و من در حال لیسیدن تو


تبریک برای خریدن خر
یکی از دوستان را که چند ماهی بود ازدواج کرده بود در حالی دیدم که کوله پشتی بزگی را به پشت داشت و دو ساک بزرگ را یکی به دست چپ و آندیگری را به دست راست گرفته بود و شرشر از سرو رویش عرق می ریخت  وبدنبال همسرش می رفت ، به او که رسیدم چون به عروسییشان نرفته بودم گفتم : فلانی عروسیست مبارک ، دوستم لبخند کم رنگی نثار کرد که نفهمیدم با آن عرقی که تمام چهره اش را فراگرفته بود واقعاً لبخند بود یا گریه
بمن گفت : لازم نیست به من تبریک بگوئی برو به آن خانمی که جلوی من راه می رود تبریک بگو ، به او بگو خانم خری که خریده ای مبارکت باشد


صیغه کردن آیت الله
مرحوم آیت الله سید شهاب الدین مرعشی (ره) عادت داشت هر روز صبح سحر به حرم حضرت معصومه (س) برود ، واکثراً اولین فردی بود که وارد حرم کریمه اهل بیت می شد ، وبسیار دیده شده بود که در زیر برف و باران پشت درب حرم گوشه ای کز می کرد تا خادمان حرم درب را بگشایند
هم ایشان در خاطرات سحر هایشان می گفت : یک روز سحر که به حرم رفته بودم بخاطر سردی هوا عبای خود را برسرم کشیده بودم تا صورتم را از سرما حفظ کند ، و این کار من باعث شده بود که درست همانند زنان چادری بنظر بیایم ، در این حین متوجه طلبه جوانی شدم که آشنا بود وپشت سر من راه افتاده بود و به آرامی با من نجوا می کرد
خانم ...خانم .... صیغه می شی ... صیغه می شی
من ابتدا چیزی نگفتم وبا قدمهای تندتر سعی کردم از او دور شوم ، ولی مثل اینکه جوان ول کن نبود ، و دائماً جمله خود را تکرار می کرد ، از طرفی دلم هم نمی آمد که روی خود را مکشوف کنم چون می دانستم با دیدن من بسیار خجالت زده خواهد شد ، مانده بودم چه کنم در این حال فکری به سرم زد ، وقتی دوباره جمله اش را تکرار کرد از زیر عبا با دست اشاره کردم
نه...نه ....نمی شوم


دعای خیر برای شفای بیمار
ملانصرالدین به عیادت بیماری رفته بود ، بربالینش نشست و از او در مورد احوالاتش پرسید ، مرد گفت : چند روزی بود هم تب شدیدی داشتم و هم گردنم به شدت درد می کرد ، البته اکنون دو روزیست که الحمد لله تبم قطع شده ولی گردنم هنوز به سختی درد می کند
ملا لبخندی زد و به مزاح گفت : ناراحت نباش دعا می کنم دو روزه آنهم قطع شود 

 
جستجودر خانه ی ملا
دزدی شبانه به خانه ملانصرالدین رفت و در تاریکی شب بدنبال چیزی با ارزش می گشت تا آنرا به سرقت ببرد ولی بیچاره هرچه می گشت هیچ نمی یافت
در این حال ملا برخواست و با عصبانیت او را صدا زد : ای برادر چیزی که تو شبانه در تاریکی شب میگردی و نمی یابی ما خودمان در روشنائی روز نیز هرچه گشتیم نیافتیم


رؤیای نیمه صادقانه
پیر مردی در عالم رؤیا دید گنجی گران وبسیار سنگین یافته و آنرا به زحمت بر روی دوش می برد ،ولی گنجینه اش بقدری سنگین بود و پیر مرد بیچاره بقدری برای حمل آن زور می زد که از سنگینی بار جامه خود را به بول و غائط آلوده کرد
در این حین با صدای فریاد ...وامصیـبتاه .... همسرش سراسیمه و آشفته از خواب پرید ، همسرش با ناله فریاد میکرد ، ای پیر مرد احمق سر پیری چرا مانند نوزادان جامه ات را به بول و غائط آلوده می کنی
پیر مرد بیچاره که از کثافت کاریش خجالت زده هم شده بود گفت : اینها همه از سنگینی خوابیست که می دیدم ولی بدا به حال من که رؤیای من نیمه صادقه بود
بخدا سوگند اگر تمامی خواب من به حقیقت می پیوست تو الآن جامه های مرا از خوشهالی به سرو صورتت می مالیدی


سئوال شب اول قبر
عروس ودامادی را در شب زفاف به حجله فرستادند ، داماد برای اینکه از تعهدات وباورهای اعتقادی همسرش آگاه گردد ، از او خواست تا نمازش را بخواند تا درستی ونا درستی آن بر وی معلوم گردد ،بعد   از آن از تعداد اصول ، وفروع  دین سئوالاتی  کرد، دراین لحظه تا خواست سئوال دیگری مطرح کند عروس خانم گفت: من قول میدهم به تمام سئوالات شما مو به مو جواب دهم ، ولی ابتداء از شما خواهش دارم به یک سئوال من جواب دهید ، داماد گفت: بفرمائید ! عروس خانم با لبخندی گفت: شما بفرمائید امشب   شب اول قبر من است یاشب زفاف من ، داماد از خجالت لبخندی زد و دیگر هیچ نگفت


درد واقعی
عاشقی فقیر نزد دوست دانای خود ، اینگونه از روزگار و غمهای آن گلایه میکرد ، نمیدانم درد عشقی که به آن مبتلا شدم سخت تر است یا درد بی ریالی ام ، دوستش گفت: ای بابا مثل اینکه تا حالا تو یه اتوبوس بین شهری شاشت نگرفته تا بدونی  درد بزرگ چیه   

 
هویدا شدن چهره ی هویدا
میگویندهویدا نخست وزیر شاه معدوم، مردی ظاهرآرا ولی بسیار کینه جو بود ، چند وقتی یکی از ارباب جراید موی دماغ هویدا شده بود ، وحضرت والا را عجیب زیر ذرّه بین قرار داده بود وروزی نبود که یکی از کارهای هویدا را نقد نکند ، هویدا نیز بعد از چند بار نصیحت وتهدید بالاخره نامه ای برای سردبیر نوشت که یکی از جملات تند نامه این بود ، چنانچه بار دیگر نامی از من ببرید خشّک  تان را در می آورم ، سردبیر هم نامردی نکرد وعیناً نامه هویدا را در روزنامه منعکس کرد و زیرش نوشت از جناب هویدا در خواست میکنیم کاری که فرمودند انجام ندهند چون در این صورت همه چیز هویدا میشود   


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: زکریا بها
سه شنبه 86/3/22 ساعت 2:37 صبح

لطیفه های آخوندی

لبانت پر خنده باد محبوبم
به نام او که پدیدآورنده‌ی لبخند است، و عاقبت خوش و لبخند دائمی و ابدی برای بندگانش را می‌طلبد. لازم دانستیم چند سطری در مورد دلیل نگارش و تهیه‌ی این بخش بیان کنیم و آن این است که هدف ما این بود که خوانندگان محترم مخصوصاً نسل جوان را با متون و جملاتی آشنا کنیم که هم دارای نکات جالب و پر معنی و هم دارای بعد شوخ طبعی و خنده آفرینی باشد، بدون اهانت به قومیّت وملیّت و بدون فحّاشی و هتّاکی  
نسل اخیر جُک‌ها و لطیفه‌ها بسوی آموزه‌های غربی می‌رود که معتقدند هیچ کس را بدون وارد کردن در مبحث سِکس و مسائل جنسی نمی‌توان به خنده واداشت و ما می‌خواهیم با آوردن نمونه‌هایی، غلط بودن این گفتار را ثابت کنیم
انشاء الله که موفّق شویم
شما نیز می‌توانید با نوشتن لطیفه‌ها و خاطرات مفرّح خود برای ما آن‌را پس از ویرایش در همین بخش مشاهده کرده، هم ما را در هدفمان یاری کنید و هم خوانندگان را شاد گردانید 

lirezamehri_id@yahoo.com
هنر بی فایده


عربی نزدِ یکی از خلفا رفت و یک سری حرکات نمایشی را اجراء کرد، نمایش او یک نوع بازی با گوی بود یعنی ژانگولر خلیفه بسیار خوشش آمد و دستور داد یکصد دینار به او بدهند و ضمناً او را یکصد تازیانه بزنند عرب که بسیار ترسیده بود از علت پرسید . خلیفه گفت: یکصد دینار برای نمایش جالبت و یکصد تازیانه برای عمری که صرف فرا گرفتن و تمرین کارهای بیهوده کرده‌ای


رئیس جمهور مسخره
دو دوست پس از دیدن یکی از شاهکارهای چارلی چاپلین از سینما باز می‌گشتند. اولی گفت: فکرش را بکن این فیلم پس از اینهمه سال که از ساختش می‌گذرد هنوز اینهمه بیننده دارد. راستی می‌دانستی درآمد چارلی چاپلین در زمان خودش به نسبت هم انداره‌ی رئیس جمهور بوش بوده؟ دومی گفت: تعجب ندارد، چون بوش تقریباً به همان اندازه مسخره و خنده‌دار است


اشعار کثیف
یکی از شاعران که سروده‌هایی به سبک شهر نو می‌گفت، داشت داستان سفرش به خانه‌ی خدا را برای دوستان نقل می‌کرد. او این چنین می‌گفت: وقتی به کنار کعبه رسیدم دیوان اشعارم را برای تبرک به حجرالاسود مالیدم یکی از حاضران گفت: بهتر این بود به آب زمزم می‌مالیدی

ازدواج
دو دوست به هم رسیدند یکی از دیگری پرسید دوست من مدتی است می‌خواهم سئوالی از شما بکنم ولی حیا مانع می‌شود ولی اکنون اگر اجازه دهید بپرسم. دوستش لبخندی زد و گفت: بپرس
پارسال من دختر خانمی را دائماً با شما می‌دیدم که به رستوران یا سینما و یا پارک می‌رفتید. آیا او نامزد شما بود؟ مرد گفت: بله. دوست اول گفت: پس حتماً از هم جدا شده‌اید که دیگر او را با شما نمی‌بینم. مرد گفت: نه ازدواج کرده‌ایم

 
عاشقی به سبک اینشتاین
اینشتاین در مورد خاطرات دوران جوانی و عاشقیش گفته: در دوران جوانی عاشق دختری به نام ماری بودم ولی پدر ماری با ازدواج ما موافقت نمی‌کرد، بالاخره ما دو تا تصمیم گرفتیم برای اینکه حقیقی بودن عشقمان را ثابت کنیم با هم دست به خودکشی بزنیم. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد زمستان بالای پلی که رودخانه شهرمان را به دو قسمت کرده بود رفتیم و برای آخرین بار همدیگر را در ... ، ماری خود را به درون رودخانه انداخت و من ... خیلی زود یقه پالتوی خود را بالا کشیدم چون هوا واقعاً خیلی سرد بود


دلیل بسیار خوب
جوانی به پدر زن آینده‌اش، از عادات اخلاقی‌اش می‌گفت. جوان گفت: راستی من یک عیب بزرگی هم دارم و آن این است که گاه گاه بی‌دلیل عصبانی می‌شوم. پدر دختر گفت: این که عیبی ندارد، به علاوه من مطمئن هستم از این به بعد برای عصبانیت همیشه دلایل خوبی خواهی داشت


حرف معمول و اتفاق معلوم
زنی از شوهرش پرسید: عزیزم اگر تو بعد از من زنده بمانی چه خواهی کرد، مرد گفت: معمول این است که من بگویم بعد از تو خاک بر سر دنیا و زندگانی دنیا و تو نیز اینچنین بگویی، ولی معلوم این است که بعد از مردن تو من بعد از چهل روز ازدواج می‌کنم و بعد از مردن من تو بعد از یک سال


قوم و خویش غریبه
دختری با یک دسته گل برای دیدن پسر جوانی به بیمارستان رفت، وقتی وارد اطاق شد پیرزنی را دید، کمی هول شد و گفت: سلام خانم محترم من خواهرش هستم. پیرزن لبخندی شیطتنت آمیز زد و گفت: از دیدن شما بسیار خوشحال هستم، من هم مادرش هستم


جنگ جهانی چهارم
آلبرت اینشتین یک بار در عظمت و ویرانگری بمب اتم گفته بود، اگر جنگ جهانی سوم با استفاده از بمب اتم رخ دهد بدون شک جنگ جهانی چهارم با تیر‌‌وکمان خواهد بود


جنگ بخاطر نداشته ها
یکی از دوستان می‌گفت : در جریان جنگ تحمیلی عراق و ایران موقعیتی رخ داده بود که سربازان عراق و بسیجیان در دو نقطه مقابل ولی بسیار نزدیک، سنگر گرفته بودند. فرمانده سپاه عراق که کمی هم فارسی بلد بود هر روز با بلندگویی که نصب کرده بودند، سعی داشت روحیه‌ی بسیجی‌ها را خراب کند. یکی از روزها در لابلای سخنانش گفت: سپاه قادسیه‌ی صدام برای شرافت می‌جنگد و سپاه ایران برای بدست‌آوردن خاک، از روحانی دسته خواستیم جوابش را بدهد، روحانی ما هم رفت پشت بلندگوی ما و گفت: من بجز یک جمله‌ی شما همه را رد می‌کنم و آن جمله همین است که می‌گویید شما برای کسب شرافت و ما برای خاک می‌جنگیم، و این حقیقت دارد چون در طول تاریخ تمام جنگها برای بدست آوردن آن چیزهایی رخ داده که هر دو طرف نداشته‌اند و دوست دارند داشته باشند بعد از آن دیگر فرمانده سپاه عراق پشت بلندگو حرف نزد

اسیر پر کار
یکی از دوستان که سالها در طول جنگ اسیر بود می‌گفت: قرار بود اسرا را با توجه به تخصص و حرفه‌ای که دارند به کار بگیرند، ولی هر چه از بچه‌ها سؤال می‌کردند هیچ کس حاضر نبود برای عراقی‌ها کار کند سرانجام یک روز بچه‌ها را جمع کردند و فرمانده اردوگاه با خشونت زیاد مطلب را دوباره تکرار کرد و دست آخر بچه‌ها را به ضرب و شتم تهدید کرد، ولی هیچکس حاضر نبود برای عراقی‌ها کار بکند. بالاخره یکی از بچه‌ها بلند شد و گفت: من با کمال میل حاضرم برای ارتش صدام کار کنم، فرمانده بسیار خوشحال شد و حتی برای تشویق چند بار به پشت اسیر کوبید و راستش را بخواهید همه بچه‌ها از خود شیرینی او ناراحت شدند. در این لحظه فرمانده عراقی که هنوز نیشش باز بود، از اسیر پرسید: خوب بگو ببینم شغل و تخصص شما در ایران چه بوده؟ اسیر گفت: قربان من سالها در ایران مرده شور بودم
تا این جمله از دهان جوان خارج شد همه‌ی بچه‌ها زدند زیر خنده و عراقی‌ها هم با باتون افتادند به جون ما و آن اسیر، و ما دیگر او را ندیدیم


ملت دیوانه
می‌گویند بوش در دوره‌ی گذشته‌ی ریاست جمهوری‌اش برای بازدید و دلجویی به یکی از بیمارستان‌های روانی سربازان جنگ سال نود و یک رفت، درآنجا به سربازان روانی لباسهای سفیدی پوشانده بودند و هه در یک صف ایستاده بودند. با ورود بوش و چند نفر از ژنرال‌های همراهش همه بجز نفر آخر صف برای بوش احترام نظامی به جای آوردند، بوش از بی‌اعتنایی نفر آخر خیلی ناراحت شد، یکی از ژنرال‌ها با اشاره‌ی بوش به قسمت آخر صف رفت و خیلی بلند فریاد زد احمق چرا احترام نگذاشتی؟ مرد بیچاره با دستپاچگی گفت: قربان من... من که دیوانه نیستم، من پرستارم 

  
استعفای عزرائیل
ملک الموت رفت پیش خدا                 گفت: سبحان ربی الاعلی
یک طبیبی است در فلان کوچه            من یکی قبض و او کند صدتا
یا بفرما که جان او گیرم                         یا مرا خدمتی دگر فرما

مزه پرانی بیجا
یک از دوستان که دانشجوی رشته زمین‌شناسی بود تعریف می کرد، در یکی از سفرهای علمی که دانشکده برای دانشجویان ترتیب داده بود به یکی از مناطق کوهپایه رفتیم، دانشجویان سنگهایی را پیدا می‌کردند و نزد استادمان که پیرمردی متین و موقّر بود می‌بردند و او نوع سنگ را بیان می کرد، یکی از دانشجویان الکی‌خوش الکی‌شنگول که معمولاً در هر جمعی یکی دو تا هست، از روی زمین پِهِن خشک شده‌ای را برداشت و در یک لحظه که استاد سخت گرم صحبت بود آن‌را به‌دستش داد. استاد که حواسش نبود سنگ را ناخودآگاه گرفت و شروع به لمس آن نمود، در یک لحظه گویی همه منتظر اتفاقی بودند که آن هم رخ داد، پِهِن در دستان استاد ولو شد و خیلی‌ها خندیدند و استاد که متوجه مطلب شد، کمی خجالت کشید ولی چیزی نگفت، فقط نگاهی طولانی به او کرد و او هم همینطور به استاد پوزخند می‌زد. خیلی از بچه‌ها به دانشجو انتقاد کردند و خیلی ها هم گفتند: فلانی این ترم افتادی  ،سر امتحان ترم که همه گرم نوشتن بودند استاد مورد نظرسالن‌ها را می‌گشت گویی به‌دنبال آن دانشجو بود، به دل همه افتاده بود چه اتفاقی می افتد دانشجوی شنگول که سخت گرم نوشتن بود و اصلاً حواسش نبود، وقتی سرخود را بلند کرد که ،تمام سئوالات را پاسخ گفته بود و با اطمینان لبخندی بر لب داشت، ولی وقتی استاد را بالای سرش دید لبخند از روی لبانش پاک شد  استاد با قلم قرمزی که به دست داشت جلوی همه ضربدر بزرگی گوشه ورقه کشید و به همان آرامی که آمده بود، رفت و بقیه‌اش را هم که شما می دانید! دانشجوی شنگول و همیشه مزّه پران ما از پاس کردن آن درس که درس اصلی ما هم بود افتاد


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • مدیریت در اسلام:‏بیست اصل از فرمان حضرت علی (ع) به مالک اشتر در
    اینترنت و بازاریابی
    10 قانون برای موفقیت کسب و کار
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •