شغل مورد علاقه ی شیطان گویند از شیطان پرسیدند که کدام گروه و طایفه و صاحبان کدام حرفه و شغل نزد تو عزیزترند؟ شیطان گفت اهل بازار و دلّالان ،گفتند: چرا؟ گفت: من به سخن دروغ از آنها راضی بودم؛ آنها سوگند دروغ را نیز به آن افزودند فرار پر سرعت یکی از دوستان که تازه از سفر امریکا برگشته بود، خاطره جالبی را تعریف میکرد، او میگفت: در یکی از شهرهای امریکا، پلیس اتومبیل مرا که برای گشتوگذار کرایه کرده بودم متوقّف کرد و وقتی فهمیدند من ایرانی هستم با وضع زننده و عجیبی مرا دستگیر کردند و به جرم سرعت بالا مرا به کلانتری و سپس دادگاه بردند. قاضی نیز وقتی ملیّت مرا فهمید از احترامی که پلیس به من کرده بودکم نگذاشت و دست آخر مرا محکوم به پرداخت دویست دلار کرد. من هرچه اصرار کردم او به سخنان من توجهی نکرد. من هم ناراحت شدم و چهارصد دلار گذاشتم روز میز و گفتم بفرمایید. قاضی گفت: به شما گفتم دویست دلار. من گفتم میدانم ولی حقیقتش میخواهم با همان سرعتی که آمدم، از کشور کثیف شما بروم
مقدمات فشار قبر روزی از حجا که مردی لطیفهگو و حاضر جواب بود خواستند بر میّتی نماز بخواند. حجا چون نماز را شروع کرد و تکبیر گفت، ناگاه بادی از میّت خارج شد، حجا رو کرد به صاحبان میّت و گفت: اگر میّت شما مقروض است قرضش را به فوریّت اداء کنید، چون این باد از مقدمات فشار قبر است
خانم هنر پیشه روزی مرد هنرپیشه ای بصورت غیرمترقبه از سرصحنه فیلم برداری به خانه نزد همسرش که او نیز هنرپیشه بود بازگشت همسر آقای هنررررمند که گویا به هیچ وجه فکرنمیکری آقای خانه به این زودیها بازگردد با سه نفر از عوامل کارهنری که در دست داشت بدجوری خلوت کرده بود، وقتی آقای خانه وارد شد همگی آنچنان متحیر شدند که مانند مجسمه خشکشان زد ، مرد نگریست و دید یکی از مردان لخت عریان است ، آندیگری لباس نظامی به تن دارد ونفرسوم که مرد جاافتاده ای بود جام شرابی در دست و خانم را در بقل گرفته مرد با حالت تحیر لحظاتی سکوت کرد و در کمال نا باوری از خیانت همسرش به وی گفت : این لنده هورها کی هستند که تو به خانه من آورده ای زن هنرپیشه با دستپاچگی گفت : عزیزم خودت را نارحت نکن اینان همان هنرمندان استوره ای هستند که سالها به آنها علاقه مند بودی این مرد که جام در دست دارد همان حکیم عمر خیام است ، این دیگری که لباس نظامی به تن دارد همان استاد شعر وسخن نظامی گنجوی است وآن دیگری که لخت و عریان است بابا طاهر عریان است مرد که از نمایشنامه زیرکانه ای که همسرش داشت برای او بازی می کرد شگفت زده وعصبانی شده بود گفت : ولابد من احمق که اکنون در حال گوش دادن به اراجیف خائنانه تو هستم ابوریحان بیرونی هستم و باید زود گورم را از خانه گم کنم و بیرون بروم
دیگ زود پز مرد ابلهی ازدواج کرد ، همسر وی که بارداربود وبارداییش را مخفی می کرد، بعد از پنج روز از ازدواج با جوان وضع حمل نموده بچه ای به دنیا آورد ، مرد ابله به خوشهالی به بازار رفت وشروع به خرید کیف و کفش مدرسه و روپوش ولوازم التحریر نمود ، یکی از دوستانش که هفته قبل در عروسی او شرکت کرده بود او را دید و با تعجب از وی در مورد دلایل خریدش سئوال کرد مرد ابله با شادمانی گفت : همسرم پنج روز بعد از ازدواجمان فرزندی بدنیا آورده ، من حتم دارم بچه ای که برای تولدش اینقدر عجله دارد حتما هفته آینده می خواهد به مدرسه برود
زن مومنه و شوهر منتظر مرد جوانی دختر مؤمنه ای را به همسری گرفت ، دختر شبانه روز ترک بستر می کرد و به عبادت و قرائت قرآن مشغول می شد و شوهر جوانش را منتظر و ملول می ساخت یک روز مرد جوان به همسرش گفت : دیشب خواب عجیبی دیدم که نمی دانم به تو بگویم یا نه ، زن جوان که کنجکاو شده بود گفت : حتماً آنرا برایم تعریف کن مرد گفت : دیشب به خواب دیدم تو از فرق سر تا به نک پا آغشته به عسلی ومن از فرق تا به نک آغشته به نجاست و مدفوع ، زن با آنکه سعی می کرد خود را متحیر و ناراحت جلوه دهد ، لبخندی زد و گفت : تو را نمی دانم ولی در مورد خودم فکر می کنم نتیجه نمازها و قرائتهای قرآنیست که شبانه روز و وقت و بی وقت می خوانم ، سپس گفت : خوب بعدش چه شد ، مرد گفت : هیچ ، سپس می دیدم که تو در حال لیسیدن من هستی و من در حال لیسیدن تو
تبریک برای خریدن خر یکی از دوستان را که چند ماهی بود ازدواج کرده بود در حالی دیدم که کوله پشتی بزگی را به پشت داشت و دو ساک بزرگ را یکی به دست چپ و آندیگری را به دست راست گرفته بود و شرشر از سرو رویش عرق می ریخت وبدنبال همسرش می رفت ، به او که رسیدم چون به عروسییشان نرفته بودم گفتم : فلانی عروسیست مبارک ، دوستم لبخند کم رنگی نثار کرد که نفهمیدم با آن عرقی که تمام چهره اش را فراگرفته بود واقعاً لبخند بود یا گریه بمن گفت : لازم نیست به من تبریک بگوئی برو به آن خانمی که جلوی من راه می رود تبریک بگو ، به او بگو خانم خری که خریده ای مبارکت باشد
صیغه کردن آیت الله مرحوم آیت الله سید شهاب الدین مرعشی (ره) عادت داشت هر روز صبح سحر به حرم حضرت معصومه (س) برود ، واکثراً اولین فردی بود که وارد حرم کریمه اهل بیت می شد ، وبسیار دیده شده بود که در زیر برف و باران پشت درب حرم گوشه ای کز می کرد تا خادمان حرم درب را بگشایند هم ایشان در خاطرات سحر هایشان می گفت : یک روز سحر که به حرم رفته بودم بخاطر سردی هوا عبای خود را برسرم کشیده بودم تا صورتم را از سرما حفظ کند ، و این کار من باعث شده بود که درست همانند زنان چادری بنظر بیایم ، در این حین متوجه طلبه جوانی شدم که آشنا بود وپشت سر من راه افتاده بود و به آرامی با من نجوا می کرد خانم ...خانم .... صیغه می شی ... صیغه می شی من ابتدا چیزی نگفتم وبا قدمهای تندتر سعی کردم از او دور شوم ، ولی مثل اینکه جوان ول کن نبود ، و دائماً جمله خود را تکرار می کرد ، از طرفی دلم هم نمی آمد که روی خود را مکشوف کنم چون می دانستم با دیدن من بسیار خجالت زده خواهد شد ، مانده بودم چه کنم در این حال فکری به سرم زد ، وقتی دوباره جمله اش را تکرار کرد از زیر عبا با دست اشاره کردم نه...نه ....نمی شوم
دعای خیر برای شفای بیمار ملانصرالدین به عیادت بیماری رفته بود ، بربالینش نشست و از او در مورد احوالاتش پرسید ، مرد گفت : چند روزی بود هم تب شدیدی داشتم و هم گردنم به شدت درد می کرد ، البته اکنون دو روزیست که الحمد لله تبم قطع شده ولی گردنم هنوز به سختی درد می کند ملا لبخندی زد و به مزاح گفت : ناراحت نباش دعا می کنم دو روزه آنهم قطع شود
جستجودر خانه ی ملا دزدی شبانه به خانه ملانصرالدین رفت و در تاریکی شب بدنبال چیزی با ارزش می گشت تا آنرا به سرقت ببرد ولی بیچاره هرچه می گشت هیچ نمی یافت در این حال ملا برخواست و با عصبانیت او را صدا زد : ای برادر چیزی که تو شبانه در تاریکی شب میگردی و نمی یابی ما خودمان در روشنائی روز نیز هرچه گشتیم نیافتیم رؤیای نیمه صادقانه پیر مردی در عالم رؤیا دید گنجی گران وبسیار سنگین یافته و آنرا به زحمت بر روی دوش می برد ،ولی گنجینه اش بقدری سنگین بود و پیر مرد بیچاره بقدری برای حمل آن زور می زد که از سنگینی بار جامه خود را به بول و غائط آلوده کرد در این حین با صدای فریاد ...وامصیـبتاه .... همسرش سراسیمه و آشفته از خواب پرید ، همسرش با ناله فریاد میکرد ، ای پیر مرد احمق سر پیری چرا مانند نوزادان جامه ات را به بول و غائط آلوده می کنی پیر مرد بیچاره که از کثافت کاریش خجالت زده هم شده بود گفت : اینها همه از سنگینی خوابیست که می دیدم ولی بدا به حال من که رؤیای من نیمه صادقه بود بخدا سوگند اگر تمامی خواب من به حقیقت می پیوست تو الآن جامه های مرا از خوشهالی به سرو صورتت می مالیدی
سئوال شب اول قبر عروس ودامادی را در شب زفاف به حجله فرستادند ، داماد برای اینکه از تعهدات وباورهای اعتقادی همسرش آگاه گردد ، از او خواست تا نمازش را بخواند تا درستی ونا درستی آن بر وی معلوم گردد ،بعد از آن از تعداد اصول ، وفروع دین سئوالاتی کرد، دراین لحظه تا خواست سئوال دیگری مطرح کند عروس خانم گفت: من قول میدهم به تمام سئوالات شما مو به مو جواب دهم ، ولی ابتداء از شما خواهش دارم به یک سئوال من جواب دهید ، داماد گفت: بفرمائید ! عروس خانم با لبخندی گفت: شما بفرمائید امشب شب اول قبر من است یاشب زفاف من ، داماد از خجالت لبخندی زد و دیگر هیچ نگفت
درد واقعی عاشقی فقیر نزد دوست دانای خود ، اینگونه از روزگار و غمهای آن گلایه میکرد ، نمیدانم درد عشقی که به آن مبتلا شدم سخت تر است یا درد بی ریالی ام ، دوستش گفت: ای بابا مثل اینکه تا حالا تو یه اتوبوس بین شهری شاشت نگرفته تا بدونی درد بزرگ چیه
هویدا شدن چهره ی هویدا میگویندهویدا نخست وزیر شاه معدوم، مردی ظاهرآرا ولی بسیار کینه جو بود ، چند وقتی یکی از ارباب جراید موی دماغ هویدا شده بود ، وحضرت والا را عجیب زیر ذرّه بین قرار داده بود وروزی نبود که یکی از کارهای هویدا را نقد نکند ، هویدا نیز بعد از چند بار نصیحت وتهدید بالاخره نامه ای برای سردبیر نوشت که یکی از جملات تند نامه این بود ، چنانچه بار دیگر نامی از من ببرید خشّک تان را در می آورم ، سردبیر هم نامردی نکرد وعیناً نامه هویدا را در روزنامه منعکس کرد و زیرش نوشت از جناب هویدا در خواست میکنیم کاری که فرمودند انجام ندهند چون در این صورت همه چیز هویدا میشود
|